به نیمکتش نگاه میکنم ، پنج ردیف از من جلوتر ، چقدر موهای طلاییشو دوست دارم
، برمیگرده و نمره ی صدشو نشونم میده و میخنده ، چقد دوست دارم مال من باشه
، میخواستم همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی .روم نشد!
جشن فارغ التحصیلیه ،
میاد طرفم و مدرکشو جلو چشام ت ت میده ، بهم میگه : تو بهترین دوست
منی . سرش رو میاره بالا و گونه ام رو میبوسه ، میخواستم همونجا بهش بگم
دوستش دارم ولی.روم نشد
!
پدرشو از دست داده ، دیگه تنهای تنهاست ، تو کلیسا بغلم میکنه ، میگه : حالا دیگه
فقط تو رو دارم . گونه ام رو میبوسه ، اشک هاش صورتمو خیس میکنه ، میخواستم
همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی. روم نشد
.
رو صندلی کلیسا خشک شدم ، دارم یخ میزنم ، من دوستش داشتم و اون حالا داره
ازدواج میکنه ، دلم میخواست همونجا داد بزنم که دوستش دارم ولی. روم نشد
.
امشب هوا بارونیه ، بازم تو کلیسام. ولی اینبار همه ساکتن ، به تابوتش خیره شدم
، هیچی نمیگفتم ، دفتر خاطراتش هنوز تو دستمه ،
دفتر خاطراتی که از توی
اتاقش پیدا کرده بودم ، توش نوشته بود : بارها خواستم بهش بگم دوستش دارم ولی. روم نمیشه ، کاش اون یه روز بهم بگه دوستم داره
.
درباره این سایت